معرفی دخترم
نمی دانم از کجا شروع کنم فقط می خواهم بنویسم از دخترم از روزهای سختی که باهم پشت سرگذاشتم
یگانه عزیز من امسال باید بره پیش دبستانی ولی نمی دانم چه کار بکنم خدایا خودت کمکم کن
من مادری 28 ساله هستم سال 85 با عشق زندگیم مهدی ازدواج کردم و ثمره این عشق دختری زیبا به
نام یگانه بود نمی دانم تقدیر بود یا بخت سیاه من سال پارسال همسرم تصادف کرد و من و دخترم را تنها
گذاشت نمی دانید چه روزهای سختی بود اشک صورت یگانه را هیچ وقت فراموش نمی کنم
بماند مستاجری خرج زندگی اخه همسرم شغلش ازاد بود چه قدر سختی و خفلت کشیدم
دوست نداشتم دستم پیش کس و ناکس دراز باشه الان حدود 3 ماهی هست توانستم در یک شرکت
مشغول به کار بشوم و بتوانم خرج زندگی خودم و دخترم و کرایه خونه را پرداخت کنم
خدایا خودت روزی رسان هستی خودت کمکم کن
بارها می خواستم خودم را بکشم و خلاص کنم ولی وقتی به چشمان معصوم یگانه ی بیگانه ام نگاه
می کنم می گم اون چه تقصیری داره که بی مادر هم بشه ولی خیلی سخته کسی را نداشته باشی
دیشب یگانه از من پرسید مامان برای من مانتو خوشگل هم می خری بخواهم برم مدرسه با بغض
گفتم اره عزیزم می خرم ولی ................
اخه حقوق یک زن اون هم در یک شهرستان مگر چنده ول کن خدا تا به حال تنهایمان نگذاشته یگانه
جان اون هستتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت