یگانهیگانه، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

یگانه بی بابای من

اخراج شرکت

سلام دلبندم سلام عشق و هستی زندگی من یگانه عیدت مبارک دوستان عزیز عید شما هم مبارک شرمنده این چند وقت کلا گرفتار بودم یگانه چند روز خیلی حالش بد بود توی خونه بودم نمی توانستم بیایم پیشتون روز سه شنبه عصر مادرم زنگ زد گفت دارم می ایم کرمان من هم مرخصی گرفتم که پیشش باشم خیلی خوب بود از تنهایی در اومده بودیم دوست داشتم مامانم هم پیشم باشه ولی اون این جا راحت نیست . دوستان عزیز قراره این جا شرکتی که مشغول به کار هستم یا تعطیل بشه یا چند نفری را اخراج کنند می گن درامد نیست به خدا دارم دق می کنم اگر به من هم بگن دیگه نیا چی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ برایم دعا کنید دوستان عزیز دوستتان دارم دوباره برمیگردم   ...
4 آبان 1392

تب کردن یگانه

سلام به دوستان عزیزم صبحی زود ساعت ٥ از صدای یگانه جون بیدار شدم دیدم وای خدای من تب داره خیلی زیاد فورا برایش شربت مسکن اوردم نمی تونست بخوره به هر زحمتی بود بهش دادم تا ساعت ٦ تبش اومد پایین مجبور شدم نفرستمش پیش دبستانی بهش کمی صبحونه دادم مجبور شدم تنها بگذارمش خونه ولی به همسایه مون‌( صاحب خونه ) گفتم بهش سر بزنه می ترسیدم تنها یک دخترک ٥ ساله توی خونه باشه ولی مجبورم ....................... خدا گفتم اگر تب کرد به من زنگ بزنه خدا کنه بهتر بشه اخه این جا مرخصی گرفتن سخته ولی مجبورم ظهر ساعت ١٢ برم چون نهار نداره باید چیزی برایش درست کنم خدا کنه تا ظهر بهتر بشه عزیزان برایم دعا کنید     ...
22 مهر 1392

سرماخوردگی

  خدایا بشنو صدایم را   سلام عزیزک مامان یگانه جان الان دو روزه یگانه جان سرما خورده ولی چون کسی توی خونه نیست مراقبش باشه مجبور بودم بگذارمش پیش دبستانی حداقل اونجا کسی هست اگر خدای نکرده اتفاقی افتاد برایش ازش نگهداری کنه دیروز همخود من از شدت درد که تمام بدنم گرفته بود اصلا حوصله نداشتم من هم سرما خورده بودم ولی مجبور بودم با مسکن روی پاهایم بیاستم ساعت ٢ نیم از شرکت مرخصی گرفتم رفتم خونه یگانه اومدم بود بچه ام بی حال به خواب رفته بود فورا نهار (سوپ ) گرم کردم و بیدارش کردم باهم نهار را خوردیم مسکن خوردم و نیم ساعتی خوابیدم ساعت ٤ می بایست برم خونه خانم دکتر تا ١١ تقریبا اونجا بودیم یگانه به خواب رفته بود س...
14 مهر 1392

خستگی

 خدایا گفتی صدایم بزن الهی یا رب امروز به درگاهت امدم و چشمانم را به سوی تو خالق یکتا سوق می دهم و می دانم تمام حرفهای من را می شنویی خدایا من غیر از تو چه کسی را دارم تو از دل من خبر داری و بس این جا را درست کردم تا هر وقت دلم می گیره حداقل این جا خودم را خالی بکنم تا الان سرکارم خیلی سردرد شدیدی دارم می دانم از گرسنگی هست اخه از دیشب تا الان چیزی نخوردم دیشب خونه خانم دکتر بودم مهمون داشت تا رسیدیم خونه شد 1 یگانه جان همون جا به خواب رفت من هم از خستگی حتی توان این که جا را بیندازم را نداشتم فقط یک پتو روی یگانه انداختم خودم همون کنارش روی زمین به خواب رفتم صبحی هم از خستگی نیم ساعت دیر بیدار شدم وقت صبحانه خ...
7 مهر 1392

شروع مدرسه یگانه

  امروز دخترم یگانه را بدرقه مدرسه کردم امروز خیلی احساس تنهایی کردم ولی خودم را کنترل کردم تا یگانه من شاد باشه بلاخره راضی شد بره پیش دبستانی خدایا نمی دانم چی بگم امروز من به تنهایی شاهد رفتن به مدرسه دخترم شدم امروز چیزهایی من دیدم که مهدی جان هم می خواست ببینه کجایی تا ببینی دخترمون بزرگ شده اون توی لباس صورتی ماه شده بود مهدی جان من تمام سعی ام و تلاشم را می کنم تا دخترم باعث افتخار تو و خودم بشه روزی بشه که شاهد این افتخارات باشم من می توانم با سعی و تلاش و دست رنج خودم دخترم را به جایی برسانم که تو هم به من افتخار کنی امسال دومین پاییزی هست که من به تو شروع کردم امسال هم بدون تو ریختن برگ...
1 مهر 1392

شروع مدرسه

باز هم پاییز اومد پاییز برگ خزان خزانی که زود روی خانه دل من و دخترم نشست دوست ندارم دیگه از ناامیدی و سختی این جا صحبت کنم ولی بعضی وقتها این قدر دلم می گیره که جایی را برای خالی کردن خودم را بهتر از این جا نمی بینم فقط دوست دارم تمام انگشتانم روی صفحه کلید فقط صدا بدهند و همه رنج و غمهایم را بنویسه تا تمام بشه و دلم پاک پاک بشه دیگه زمانی را ببینم در ارامشی که خودم با دست و رنج خودم برای خودم و دخترم ساخته ام ببینم امروز قرار بود یگانه جان را ببرم مدرسه ولی عزیز مامان خیلی بی تابی کرد می گه دوست ندارم برم مدرسه نمیدانم چه کار بکنم پاک کلافه شدم خدایا خودت بهم صبر بده ...
31 شهريور 1392

امید 2

سلام دختر عزیزم و دختری که دلش مثل دریاست امروز می توانم امروز می توانم با دخترم یک جشن کوچولویی بگیریم و اون هم با کمک بهترین دوستم قراره عصری برای یگانه یک لباس گرم بخرم و همچنین کفش که بهش قول داده بودم خدایا ممنون که یک پنجره امید به روی من باز کردی و من توانستم کسی را پیدا کنم این جا بتوانم باهاش دردل کنم بتوانم غم و غصه هایم را بهش بگم بتوانم.................. خدایا ازت ممنون ممنون که هنوز من و یگانه دخترم را نگاه می کنی و تنهایم نگذاشتید خدایا ممنوننننننننننننننننننننننن   ...
27 شهريور 1392

تولد

سلام دختر عزیزم عزیزم مامانی را ببخش باور کن خیلی سعی کردم خیلی تا بتوانم حداقل برای تولدت بتوانم کادویی بخرم ولی از شانس بد من صاحب شرکت رفته مسافرت و حقوق فعلا بی حقوق چه می شود کرد دیشب که اومدم خونه برایت یک بسته سوهان خریدم چون خیلی دوست داشتی خانم دکتری هم که می روم پیشش فهمید که تولد تو هست برایت یک شال کلاه خوشگلی خریده بود خیلی خوشحال شدی که من هم از خوشحالی تو به شوق اومدم کاش بابایی هم بود کاششششششششششش می توانستیم سه تایی باهم این تولد را جشن بگیریم کاش ...
24 شهريور 1392