یک روز تلخ دیگه
سلام دوستان عزیز
خیلی حرف برای نوشتن دارم
ولی دستانم یاری نوشتن لحظه های تلخ زندگیم را ندارند
الان که سرکار هستم اشک تمام صورتم را خیس کرده به بدبختی به اینده نامعلوم که برای خودم و دخترم
ایجاد شده فکر می کنم
دیروز عصر همسایه مون اومد پیش من ( همونی که یگانه صبح می ره خونه شون) گفت شب بیا بچه را
ببریم بیرون به خاطر یگانه قبول کردم چون برایش واجب بود بره گردش خدا را شکر گفت شام پای من
حاضری می ببریم چون وسط ماهه هیچ پولی دست و بالم نبود فلاکس چایی و یک زیرانداز برداشتم
و با اون ها راهی پارک شدیم همسایه مون دو تا بچه داره یک دختر اوا و یک پسر کوچولو به نام اراد
شوهرش هم بود فکر نمی کردم شوهرش هم باشه اخه قرار بود تنهایی به خاطر بچه ها بریم
ولی سکوت کردم و همراه انها ر فتیم بعد از این که بچه ها مشغول بازی بودند خانم همسایه هم سرگرم
کوچه خرد کردن بود ولی یک نگاه سنگین روی خودم حس می کردم اولش بی خیال شدم.
ولی موقع شام از طرز صحبت کردن شوهرش خیلی ناراحت شدم ولی کم کم نگاههای بیشرمانه اش
بیشتر بیشتر می شد که مجبور شدم سردرد را بهانه کنم و با دخترم فورا از انها جدا بشم
از انها گله ایی ندارم از روزگار گله دارم که این چنین بازی تلخی را با من شروع کرد .
ای خداااااااااااااااااااااااااااااا به دادمممممممممممممم برس
دارم دیوانه می شوم خدایا خودت به من صبر بده
ظهر که خونه رفتم یگانه گفت مامانی تلویزون گفته امروز روز دختره اروم گونه اش را بوس کردم و گفتم
اره مخصوصا برای تو که فرشته ایی دخترم ........... می دانم این قدر دخترم فهمیده هست و مادرش
را درک می کنه می فهمه که مامانش........................