یک روز تلخ دیگه
سلام دوستان عزیز خیلی حرف برای نوشتن دارم ولی دستانم یاری نوشتن لحظه های تلخ زندگیم را ندارند الان که سرکار هستم اشک تمام صورتم را خیس کرده به بدبختی به اینده نامعلوم که برای خودم و دخترم ایجاد شده فکر می کنم دیروز عصر همسایه مون اومد پیش من ( همونی که یگانه صبح می ره خونه شون) گفت شب بیا بچه را ببریم بیرون به خاطر یگانه قبول کردم چون برایش واجب بود بره گردش خدا را شکر گفت شام پای من حاضری می ببریم چون وسط ماهه هیچ پولی دست و بالم نبود فلاکس چایی و یک زیرانداز برداشتم و با اون ها راهی پارک شدیم همسایه مون دو تا بچه داره یک دختر اوا و یک پسر کوچولو به نام اراد شوهرش هم بود فکر نمی کردم شوهرش هم باشه اخه قرار بود تنهایی...
نویسنده :
مادری تنها و بی کس
16:22